گمشده
«عمق تأثیر انسانها در زندگی ما به طول زمان حضورشان کنارمان بستگی مستقیم ندارد.»
به او خیره شده بودم و زبانم بند آمده بود. چطور من را پیدا کرده بود؟ واقعاً دنبال من آمده یا این یک دیدار تصادفی بود؟ شاید دنبال کلاس خودش میگشت؛ ولی کلاسهای زبان که در بخش فیزیک تشکیل نمیشدند. آیا باید میگفتم که او را میشناسم؟ چطور باید صدایش میزدم؟ وای، اصلا فامیلیش چی بود؟
صدای نرم او رشته افکارم را پاره کرد: «شما دانشجویی به اسم پریناز عامری میشناسید؟»
نمیتوانستم واکنش درست در مقابل معلمی که بعد از چهارده سال دنبالم آمده بود را پیدا کنم. شده بودم تماماً نگاه. با زحمت توانستم بگویم: «من پریناز هستم.»
هیجان که کمتر شد، گفت که در آن سالهای بیخبری، به فکر من بوده است. از روی سنم حساب کرده بود که باید در کنکور سال 97 یا 08 شرکت میکردم. از لیست قبولیهای روزنامه فهمیده بود که در دانشگاه کرمان، شهری که او سالها قبل ترک کرده بود، قبول شدم. سال بعد، برای یک ترم استاد مهمان آنجا شده و آمده بود که من را ببیند.
این ملاقات زیبا، شروع بازهایی نهچندان طولانی از حضور دوباره او در زندگیم بود، پیش از آنکه باز او را گم کنم. تئاتر زندگی، صحنه ملاقات دوباره ما را در دانشگاهی رقم زده بود که او خود، من را برای اولین بار به آنجا آورده بود؛ حدود پانزدهسال قبل، وقتی فقط شش ساله بودم، من را سر کلاسش نشاند؛ در پایان روی سکویی ایستاند و به عنوان کودکی با استعداد یادگیری زبان به دانشجوهایش معرفی کرد.
او تجسم بسیاری از آرزوهایم بود. شاید هم آنچه او بود، آرزوهایم را شکل داده بودند. بهعلاوه، اینکه او با صبوری دنبالم گشته و پیدایم کرده بود، حس مهم بودن به من میداد؛ یکجور حس تصدیق شدن. مگر چند نفر آنقدر برای معلم دوران کودکییشان مهم بودهاند که بعد از سالها دنبالشان بیاید؟ اما چرا آنقدر به من توجه داشت؟ من که اغلب حتی شکم حرف D را برعکس میکشیدم، آنقدر بااستعداد بودم؟ تصور میکنم، بخش زیادی از علاقهاش به من، به همسنیم با «نهال» ربط داشت.
تنها باری که نهال سر کلاسمان آمد را خوب یادم هست. آن روز در راه مادرم گفت: «امروز دختر میسشهره هم سر کلاستونه. باباش نمیگذاره خیلی پیش مامانش بیاد. اگه میخواهی میسشهره رو خوشحال کنی باهاش مهربون باش.» شاید همین حرف باعث حسادتم شد، یا شاید هم نهال واقعا ننر بود؛ بههرحال، به ده دقیقه نکشید که سر مدادرنگیها دعوایمان شد. به سمت میسشهره دویدیم و از همدیگر شکایت کردیم. فریادی از عمق پریشانی نگاه میسشهره شنیده میشد: «نمیتوانم بین شما قرار بگیرم!»
در بچگی نمیفهمیدم که چطور میسشهره آن دختر لوس را دوست دارد. در جوانی اما آنچه نمیفهمیدم، رفتار شوهرش بود که سالها بود حضور نهال را از او دریغ کرده بود. چطور مادری را چنین چشم انتظار گذاشته بود؟ حتی نهال جوان را هم قضاوت میکردم؛ چطور با بیستواندیسال سن به دلتنگیهای مادرش فکر نکرده و سعی نکرده با او تماس بگیرد؟
حالا اما، لبه تیز قضاوتم به سمت خودم است! کجای زندگی بودم که گذاشتم باز ارتباطمان قطع بشود؟ خجالت میکشم که تلاطم سالهای عاشقی و بعد دردسرهای مهاجرت و غربت چنان بهخودگرفتارم کرد که کمتر وقت کردم به او زنگ بزنم. افسوس که مادرم هم شمارهاش را گم کردهاست.
نمیخواهم این بیخبری، پایان داستان ما باشد. میخواهم اینبار من حس «پیدا شدن» را به او بدهم. شاید دانشگاه هنوز آدرسش را داشته باشد. مینویسم که بیابمش.