
گمشده
«نمیتوانم او را پیدا کنم! هرچه میجویم، نمییابمش!»
به عکسی که از آخرین بارهای حضورش در دوران کودکیم بهجا مانده، نگاه میکنم؛ تولد هفتسالگیم در جمع کسانی که هر یک به نوعی نقشی در زندگیم آفریدهاند. در میان این جمع، زمان حضور او در زندگیم، به مراتب از همه کوتاهتر بوده است.
هوای اتاق هم مثل دلم گرفته است. در بالکن را باز میکنم. خنکای صبح به بیرون دعوتم میکند. چشمانم را میبندم و اجازه میدهم که خورشید وجودم را گرم کند.
با نفوذ شعاعهای خورشید، تصاویری در برابر چشمهایم جان میگیرند. دو خورشید تابان که در مدار چشمان او میچرخند، در ذهنم نقش میبندند. به او خیره شدهام و زبانم بند آمدهاست. چگونه من را پیدا کرده است؟ آیا واقعاً دنبال من آمده یا اتفاقی همزمان اینجاییم؟ هرچه باشد، او آن زمان هم که به جمع کودکانه ما زبان میآموخت، استاد همین دانشگاه بود. آیا دنبال کلاسش میگردد؟ آیا اگر خودم را معرفی کنم، من را خواهد شناخت؟
رشته افکارم را صدای نرم او پاره میکند: «شما دانشجویی به نام پریناز عامری میشناسید؟»
«من پریناز هستم.»
بعد از فروکش بهت و هیجان، توضیح میدهد که تمام این سالهای بیخبری، به راهی برای بازیافتن من فکر میکرده است. با احتساب سنم، میدانسته که باید در کنکور سال 97 یا 08 شرکت کنم. اسمم را در لیست قبولی روزنامه یافته بود. پس درخواست داده بود که برای سال بعد، به عنوان استاد مهمان به کرمان بیاید. با سابقه درخشان او، درخواستش با اقبال مواجه شده بود.
او من را در همان دانشگاهی بازیافته بود که خودش چهارده سال قبل برای اولین بار به آنجا آورده بود و به عنوان کودکی با استعداد یادگیری زبان به دانشجوهایش معرفی کرده بود. تشویقی که باعث سختکوشی من در یادگیری زبان انگلیسی شد.
هنوز هم با همه متفاوت بود. با تحسینی شگرف به او مینگریستم. گرچه آثار بیماری در جسمش مشهود بود، اما رقص پرحرارت زندگی همچنان در چشمانش جریان داشت. او بسیاری از آنچه بود که من آرزو میکردم باشم. شاید هم من با الهام از آنچه او بود، آرزوهایم را ساخته بودم. گمانم الگوی وجودش، من را ساخته بود.
اما پس نقش من در زندگی او چه بود؟ چرا از میان همه بچههایی که به آنها درس میداد، آنقدر به من توجه داشت؟ چرا چنان دنبال من گشته بود؟
یکبار در مرور خاطرات دور گفت: «آن زمان، مدام فکر میکردم که چطور میتوانم به این موجود کوچولو که با جدا شدن از پدرومادرش اینقدر مضطرب میشود، کمک کنم؟ چطور میتوانم به او آرامش بدهم و به کلاس آمدن تشویقش کنم؟» او به ترس ناگفته کودکیهایم پی برده بود، در حالی که بهسختی کس دیگری متوجه آن شده بود. شاید تلاشهایش برای آرام کردنم، عاملی برای دلبستگیش به من شد.
احتمال میدهم، عامل موثرتری هم وجود داشت. او گمشدهی دیگری داشت؛ دخترش. دختری که حضورش را، سالها بود که از او دریغ کرده بودند و برحسب اتفاق، همسن من بود. شاید یافتن من امیدی برای یافتن دخترش بود. دختری که من تنها یک بار ملاقات کرده بودم و اتفاقاً در آن آخرین عکس هم هست.
با یادآوری عکس به خودم میآیم. به داخل برمیگردم و باز به عکس خیره میشوم. بعد از مهاجرتم ارتباطمان باز قطع شد.
آیا اینک کجای این کره خاکیست؟ آیا روزی که او را بیابم، خورشید زندگی همچنان در چشمانش میتابد؟ آیا گمشده من، گمشدهاش را یافته است؟