گمشده
هر گمشدهای میل به پیدا شدن دارد. چهارساله بودم که در یک روز بهاری در میان درختان معطر باغ ارم گم شدم. اگرچه این گم شدن به پنج دقیقه هم نکشید، اما ترس ناشی از آن تاثیر عمیقی را برجا گذاشت. ترسی که تا سالها بعد، در هر بار جدایی از والدینم، باعث ایجاد اضطراب شدیدم میشد. انگار روحم همچنان گم بود.
در چنین زمانی بود که میس شهره وارد زندگیم شد. استاد دانشگاهی که در اوقات فراغتش به کودکان، با کتب آکسفورد زبان انگلیسی تدریس میکرد. زنی با چهرهایی بشاش و چشمانی خندان که همیشه معطر به یک اسانس زنانه بود؛ رایحهایی به طراوت گلهای بهارنارنج.
تا مدتها، قبل از شروع کلاس، زمانی که هنوز والدینم مشغول صحبت با او بودند، من به سرعت خودم را به بالکن متصل به اتاقی در منزل میس شهره که کلاس کوچک ما محسوب میشد، میرساندم. آنجا میایستادم و بیصدا دعا میکردم که پدرومادرم یادشان نرود که بعد از زمان کلاس دنبالم بیایند و مهمتر از آن دعا میکردم که خدا به پدرومادرم کمک کند که راه منزل میس شهره را دوباره پیدا کنند!
اگرچه من هرگز از این دعاهایم با کسی حرفی نمیزدم، اما رفتارهایم راز آشفتگی درونیام را بر چشمان تیزبین میس شهره برملا کرده بود. سالها بعد فهمیدم که توجه ویژهایی که به من نشان میداد ـتوجهی که گاهاً رشک باقی کودکان را برمیانگیختـ برای کمک به بازگرداندن حس امنیت به من بوده است.
در طول چند سال بعد، هر هفته، آرامآرام، او امنیت وجود خودش را در جان من ریخت. هر بار در لحظات اوج اضطرابم، او من را در آغوش میگرفت و وجودم از آن اسانس پرطراوت بهاری سرشار میشد؛ رایحهایی که انگار آهستهآهسته روح لرزانم را در لحاف گرم آشنایی میپیچید.
رایحهایی که تا سه سال بعد، چنان آشناست که حتی در میان انبوه جمعیت هم برایم قابل تشخیص است. میان بوی خوش کیک، خامه و ژله، شمیم عطر آشنای کسی که من را پیدا کرد، از جنس دیگری است.