صدا کن مرا
از این عکس صدای شادمانی میشنوم، صدای پچپچهای شیطنتآمیز و قهقههای کودکانه، سرود نچندان هماهنگ «تولدت مبارکـ»، و خندههای بزرگترهایی که برای هر کودکی به نوعی ذوق میزنند.
حتماً تو هم دیگران را در خواندن «تولدت مبارک» همراهی کرده بودی. سعی میکنم روی طنین صدایت تمرکز کنم. هرچه بیشتر تمرکز میکنم، صداها کمتر میشنوند. کمکم آن هیاهو، جایش را به سکوت میدهد، اما به صدای تو نمیرسم.
خیالم مرا به حدود سه سال قبل از این صحنه میکشاند، به اولین خاطره روشن من از صدای تو؛ به ردیف اول کلاسی در یک مؤسسه آموزشی؛ جایی که خیلی از همین کودکان درون عکس هم برای یادگیری زبان انگلیسی حضور داشتند. من از اکثر بچهها کوچکتر بودم و چند جلسهایی هم از شروع کلاسها گذشته بود که مادرم مرا برای ثبتنام آورده بود. برای آنکه بتوانی با مادرم درمورد کارهای ثبتنام صحبت کنی، گفتی شکلهای درون یک کتاب را رنگ کنم. هنوز شکل ذوزنقهایی را با رنگ مورد علاقهام پر نکرده بودم که بچههای بزرگتر متوجه شدند من شکلی را آبی میکردم که زیرش نوشته شده بود «wolleY». به محض ورودت، بچهها که میخواستند خودی نشان بدهند، به سمت تو دویدند و اشتباه مرا بلندبلند برایت توضیح دادند. خجالت کشیده بودم. میدانستم که تقصیری ندارم که نمیتوانم بخوانم، اما کم آورده بودم. تو با آن حساسیتی که بعدها متوجه شدم، شاخصهی وجود ممتازت بود، به خجالتم پی بردی و با صدایی که هنور هم میتوانم به وضوح تصورش کنم گفتی: «خب ایرادی نداره که، برای همین اومده کلاس که با هم کمکم یاد بگیریم.»
باز صدایت را به خاطر میآورم وقتی سالها بعد، روزی ناغافل دم کلاس فیزیک دنبالم آمدی. وقتی چرخیدی باورم نمیشد که خودت هستی و تو هم که مرا از کودکی ندیده بودی، از خودم پرسیدی: «شما دانشجویی به اسم پریناز عامری میشناسید؟» و من تا امروز در بهت حضور بینظیر تو به تماشا ایستادهام.
اما امروز، هرچه میجویمت، به سکوت میرسم. سکوتی که آبستن غمی مرموز است. میشود روزی باز مرا صدا کنی؟